داستان کوتاه عاقبت حسودی

داستان کوتاه عاقبت حسودی


داستان کوتاه عاقبت حسودی


روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت که مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشک مى برد و مى کوشید که اندکى از نعمت هاى آن مرد شریف را کم کند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى کارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود. عاقبت روزى...


لطفا دریافت توضیحات، به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید.  
تصمیم گرفت، که مرد ثروتمند را مسموم کند: حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه آن مرد ایستاد؛ هنگامى که مرد از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد مرد آورد و گفت: خیراتى است. مرد، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد.

در راه به دو جوان برخورد که خسته و مانده و گرسنه بودند. مرد را بر آن دو، شفقت آمد. نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، گرفتند و خوردند و فى الحال در جا مردند.

خبر به حاکم شهر رسید، و مرد را دستگیر کرد، هنگامى که از وى بازجویى شد، مرد داستان را گفت. حاکم کسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر کردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز کرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد که آن دو تن، یکى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یکى دو روز مرد.

منبع : www.jahankade.com
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد